در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش


می کشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش

دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان


بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»

قصه حال پریشان من امشب زغمت


به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش

عاقلا پند من بیدل بیهوش مده


می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش

در خرابات مغان دلق مرقع نخرند


برو ای خواجه برو دلق مرقع بفروش

جامه زرق و لباسات در این ره عیب است


آشکارا چه کنی خرقه قبا ساز و بپوش

گر چو شمعت بکشد یار از و روی متاب


ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش

آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را


آبرو ریخته بر خاک در باده فروش